×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more
× jojo
×

آدرس وبلاگ من

ooooo.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/mohsenmazrae

Access to the friends list is not allowed for anyone

قسمت پنجم تلافي

چشمهای روشن تمنا پر از اشک شد.خاکستر سیگار روی زمین ریخته بود .از روی صندلی بلند شد و خود را بی هوا روی تخت انداخت... کنارش نشستم.
سیگار دوم را که تعارفم کرد از اینکه شب مادرم بوی سیگار را حس کند، رد کردم. لبخندی زد و گفت: منم وقتی مادر داشتم....
آهی کشید و ادامه داد:
-شیدا نمی دونم چرا دارم همه ی اینا رو به تو می گم. حتی به دخترخاله م هم نگفتم. هیچ کس جز من و خدا از این جریان باخبر نیست.... راستی اون دختری که توی سالن باهام بود دخترخاله مه! الان پیش خاله م اینا زندگی میکنم. هرچند خونه ی مستقت دارم ولی نمی ذارن تنها باشم.
از نظر مالی هم انقدر برام مونده که چندین سال دستم پیش کسی دراز نشه...
بگذریم. میخوای ادامه ی داستانو بشنوی؟
- آره حتما.... به شدت مشتاقم بدونم بعدش چی شد.
- عجله نکن...شیرین نیست.طولانی و تلخه. خلاصه ش میکنم برات .نمی خوام از حوصله ت خارج شه.
مامانم از اون روز به بعد نسبت به ما بی تفاوت تر از قبل شد. حضورش توی خونه کم و کمتر شد. تماسهای تلفنیش بیشتر و بیشتر...آره شیدا جون... فکر کنم خودت حدس می زنی.... مامانم با یه پسر جوون دوست شد. یه دانشجوی بیست و چند ساله که حدود 15 سال از مامانم کوچیکتر بود. اوایل یه کم رعایت می کرد و جلوی من باهاش در تماس نبود. ولی کم کم رابطه شون از حد گذشت.
هر روز که از مدرسه بر می گشتم مامانم پای تلفن در حال دل و قلوه دادن بود.بابام که صبح می رفت شب بر می گشت طفلی بی خبر بود از این ماجراها .
حتی کم محلی و بی تفاوتیهاش رو هم می ذاشت پای عکس العمل مامانم نسبت به ماجرای خودش و اون دختر...
رفتارهای مشکوک مامانم رو نمی دید انگار . اما من دیگه نمی تونستم تحمل کنم. حالت تهوع می گرفتم از زندگی ! وقتی دیگه پای دوست پسر مامانم ، جابر، به خونه مون باز شد من دیگه نتونستم ساکت بمونم...

چهارشنبه 30 مهر 1393 - 9:59:20 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم